محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

13 روز ديگه مونده

گل پسرم سلام جونم برات بگه كه اين دو روزه حسابي سرمون شلوغ بودو الانم اولين ساعتاي استراحتمونه . خونواده حاج اقا كه واسه سال تحويل ما پيششون بوديم ديروز عصر اومدن بيرجند خونه بابابزرگ اينا . ماهم طبق معمول رفتيم اونجا . ديروز صبح هم همه خانوماي فاميل زندايياي بابايي و دختراو خاله بابايي و دختراش  خونه دايي بزرگ جمع بودنو منو تو هم رفتيم اونجا . واسه اولين بار از كار كردن جيم شديم . تا ظهر اونجا بوديم بعدش هم بابايي اومد دنبالمون رفتيم غذا گرفتيمو اومديم خونه . همين كه رسيديم خونه يه درد بدي زير شكمو كمرم پيچيد كوتاه بود اما دردش زياد بود ... با همون حال سريعا واسه بابايي چايي درست كردم و بساط ناهارو حاضر كردم . ناهارو كه خورديم...
15 خرداد 1393

15 روز ديگه مونده

گل پسرم سلام دو هفته ديگه مونده كه چهل هفته شما تموم شه . نميدونم كي قراره بياي اما بيصبرانه منتظرتم و روز شماري ميكنم واسه بغل گرفتنت . ديشب تا خيلي بيدار بودم تو نفس مامان هم باهام بيدار بودي و هي تكون ميخوردي الهي من قربون اون دست و پاي كوچولوت بشم پسر گلم . واسه اينكه بابايي بتونه راحت بخوابه اومدمو تو سالن تو تاريكي قدم زدم . نميدونم چرا جديدا از تاريكي شب ميترسم حدود نيم ساعت طاقت اوردمو دوباره رفتم دراز كشيدم . بابايي هم ديشب خوب نتونست بخوابه نگران بود . هي بيدار ميشدو ميپرسيد حالم چطوره .قربونش برم صبح هم زود بيدار شده بودو رفته بود سر كار .واسه صبونه كه اومد چشماش مشخص بود خوب نخوابيده و كسل بود ...شرمندش شدم حسابي اي...
13 خرداد 1393

18 روز ديگه مونده

گل پسرم سلام نفسم ديروز رفتم پيش خانوم دكتر و چكاپ شدم صداي قلب نازنينتو شنيدم مثل هميشه قوي و محكم وپر از انرژي بود جون گرفتم وقتي شنيدمش. بعدشم خانوم دكتر شكممو معاينه كرد و گفت بنظر بچت ريز باشه . و واسم سونو نوشت .بعد از مطب خانوم دكتر رفتم سونو گرافي .ساعت 8 شب بود گفتش 9.30تا 10.30 نوبتت ميشه وقت گرفتمو اومدم بيرون كمي تو خيابون قدم زدمو رفتم تو يه مغازه و واسه عروسكايي كه دارم واست درست ميكنم نخ كوبلن خريدم كه ابروهاشونو درست كنم . بعدشم همينطوري تو خيابون چرخيدم تا ساعت 9.15 برگشتم سونوگرافي . به بابايي خبر دادم كه احتمالا اخرين سونوم باشه و حداقل بياد صداي قلبتو گوش كنه. گفتش باشه . نزديكاي ساعت 10 بودش كه بابايي اومدو چند د...
11 خرداد 1393

بدون عنوان

گل پسرم سلام دو سه روزي ميشه كه گاهو بيگاه دردايي شبيه درد زايمان مياد سراغم و كمي ترس وجودمو ميگيره . ميدونم از اين به بعد بيشتر هم خواهد شد اما ترسم بيشتر از تنهاييه و نبودن مامان جوني پيشمون ... دلم راضي نميشه بهشون اصرار كنم زودتر بيان اخه ميدونم اقاجون اينجا زودي بي حوصله ميشه اخه به قول خودشون چيزي نيس كه سرشونو گرم كنه حالا قول گرفتم از بابايي حداقل يه چندجا امامزاده ببريمشون كه سرشون گرم شه اما خودم نميدونم ميتونم پا به پاشون برم يانه فعلا سعي ميكنم به چيزي فكر نكنم چون اخرش به هيچ نتيجه اي نميرسم و اشفته تر از قبل ميشم . روزا ميگذره ديروز هم كه با بابايي و دايي و زندايي بابايي رفتيم راديو واسه ضبط يه مسابقه كه بابايي خ...
6 خرداد 1393

كاش اين روزا زود بگذره

گل پسرم سلام نفسم وقتي فكر ميكنم تا اخر همين ماه قراره جمع دو نفره خونمون سه نفره شه و شما بيايو زندگيمونو عوض كني كلي روحيه ميگيرم . انشالله بتونم مامان خوبي واست باشم روز جمعه بالاخره باباييو تونستم قانع كنم كه موكت توي اشپزخونه رو جمع كنيمو ببريم تو حياط تا بشورمش عصر جمعه موكتو شستم نيم ساعت تو حياط بودمو يه ساعت ميومدم تو خونه و استراحت ميكردم . شب كه بابايي اومد اب كشيدشو پهنش كرد تا خشك بشه البته كمي هم مامانيو دعوا كرد كه چرا اينكارا رو تنهايي انجام دادمو نموندم تا بياد كمك . روز شنبه هم يكمي از كاراي اشپزخونه رو انجام دادم ولي هنوز كار داره امروز هم اصلا حال و حوصله تميز كاريو نداشتم موند واسه عصر يا فردا يه وق...
4 خرداد 1393